خیلی وقت بود از کتابایی که میخوندم ننوشته بودم. مثل اینکه یکی از خواص بیدار شدن 5 صبح، فعال شدن موتور بلاگ نویسی، بعد از یکی دو ساله!
کتاب ما در برابر شما در واقع ادامه حوادث کتاب شهر خرس بکمنه. "بیورن استاد" شهریه که هاکی توی خون مردمش جریان داره. توی کتاب شهر خرس، علاوه بر شرح عشق به هاکی، ماجرای بهترین بازیکن هاکی این شهر به دختر مدیرعامل باشگاه رخ میده و توی کتاب ما در برابر شما با اتفاقا و سرنوشت شخصیتهای کتاب بعد از این حادثه آشنا میشیم.
ماجرای بازمانده بودن و جنگیدن.
داستان رو لو نمیدم. شخصیت پردازی بکمن و نوع توصیفش باعث میشه آدم هر لحظه خودش رو جای همهی شخصیتهای خوب و بد کتاب بذاره و بگه اگه من بودم شاید منم همین کار رو میکردم؛ باعث میشه هی خودت و تصمیمات و ادعاهات رو زیر سوال ببری.
احتمالاً بیش از اونچه که باید پای این کتاب اشک ریختم! برای دردهای مایا و آنا، بنی، لئو و میرا و پیتر، آمات و فاطمه و همه اهالی سنکا، بوبو و خانوادهاش، ویدار و تیمو. اما شخصیت محبوبم الیزابت زاکل بود! مربی زن تیم دسته یک مردای بیورن استاد! و منفورترین شخصیت هم ریچارد تئو، تمداری که برای رسیدن یه اهدافش نقشههای زیرکانه اما شومی میکشه، مثل یه روباه. اما هنر بکمن این بود که در بدها نشونی از خوبی و در خوبها نشونی از بدی میدیدی؛ خاکستری.
اگر کسی بخواهد "آمات"را به خاطر این موضوع سرزنش کند، پیداست که در زندگی آنقدر در رفاه است که میتواند دم از اخلاقیات بزند. اخلاق امری است لوکس.
مشکل رویا همین است: به قلهی آرزوهایت که میرسی، تازه میفهمی ترس از ارتفاع داری!
کسی که احساس مسئولیت میکند، آزاد نیست.
آن نخسنین ثانیههایی که عاشق میشویم، لرزشی هست جایی بین شکم و قفسهی سینه مثل پرچمی که تن به توفان سپرده؛ همان روزهای پس از نخستین بوسهها، وقتی که کسی نگاهمان میکند و ماجرا هنوز راز کوچکی است میان ما و خودمان. اینکه تو مرا میخواهی و این یعنی آسیبپذیری، که چیزی خطرناکتر از آن وجود ندارد.
هستند کسانی که کارشان برایشان امری مهم است، نه فقط چیزی که از آن پول در میآورند و این یک برکت است.
هیچ عوضیای تو دنیا نیست که بالاخره یکی عاشقش نباشه.
چیزی که برام عجیب بود این بود که چطور اجازه دادن کتابی که بخشی از اون راجع به یه فرد با گرایش جنسی متفاوت هست، اجازه چاپ داشته باشه! امیدوار باشیم به آزادی یه سری چیزا یا اصلا نمیدونستن قضیه چیه و نفهمیدن که بخوان سانسور کنن؟!
ما در برابر شما، فردریک بکمن، ترجمه الهام رعایی، نشر نون، 445 صفحه*، 39000 تومان، چاپ دوم.
نسخه الکترونیک : فیدیبو نسخه کاغذی: شهرکتاب آنلاین
*اونقدر روان هست که این تعداد صفحه به چشم نیاد. زود تموم میشه!
توی کلاس حافظ شناسی بارها راجع به عشق در شعرها حرف زدیم. مضمون عشق تکراری نمیشه؛ همیشه توی شعرها هست فقط با توجه به شرایط زمانه نحوه بیانش عوض میشه. اینکه اگر قدیم از زلف و گیسو یار میگفتن، الان از روسری آشفته در باد میگن. اگر قدیم از خرابات میگفتن، الان از عشق توی مجلس روضه میگن. عشق همون عشقه و جالبیش اینجاست که «از هر زبان که میشنویم نامکرر است».
همه اینها رو گفتم که این رو بهتون معرفی کنم: (میبوسمت- غوغا تابان) احتمالا تا حالا دیدینش و براتون جدید نیست ولی این یه مثال خوبه از همین موضوع؛ عشق در بین طالبها! بوسه حین آشوب و کشت و کار و وحشیگریها.
+از عشق، از امید، از فردا نمیترسی
میبوسمت در بین طالبها نمیترسی
میبوسمت در گوشهی مسجد نمیلرزی
در بین عطر وحشی سنجد. نمیلرزی
میبوسمت در (بین) بغض و سوگواریها
میبوسیام در (دار و) گیر انتحاریها
تو مومن استی و نمازت بوسه هایت است
تو فرق داری اعتراضت بوسه هایت است
در بین زخم و خون و تاول ها بگیر از لب
در بین شلیک مسلسل ها بگیر از لب
شاعر: رامین مظهر- بقیه شعراش رو هم میتونید از اینستاش بخونین. دغدغه مردم و کشورش رو داره.
خواننده: غوغا تابان
به دعوت mardebarani.ir:
اون موقعها که هنوز مجله گل آقا بچهها تعطیل نشده بود، یه بخش داشتن که توش از وبلاگ طرفداراشون مطلب میذاشتن؛ احتمالاً معرفی میکردن. اولین بار با کلمه وبلاگ اونجا آشنا شدم و اینکه یکی وبلاگ داشته باشه برام خیلی چیز عجیب و باحال و خاصی بود! حدودی میدونستم که وبلاگ یعنی توی اینترنت یه چیزی رو مینویسن و همه دنیا میتونن بخونن. اما فک میکردم کار سختی باشه. با توجه به اینکه آخرین شماره مجله توی سال 87 چاپ شده، پس من قبل از سال 87 وبلاگ رو شناختم.
درسته که وبلاگ رو شناختم اما نمیدونستم چطور میشه وبلاگ داشت و اصلاً چرا! و تا قبل از 26 آذر 89، صرفاً گوگل میکردم و توی اینترنت میچرخیدم. تا اینکه اون روز به سرم زد که سرچ کنم: «چطور وبلاگ بسازم؟» و نتیجهی این سرچ شد شروع 9 سال وبلاگنویسی من!
از طریق لینکی که گوگل معرفی کرده بود با بلاگفا آشنا شدم و طبق آموزشی که داده بود وبلاگ ساختم. نمیدونستم که اسمی که میدم آدرس سایتم میشه؛ بنابراین آدرسم با اسمی که فک میکردم اسم خودم باشه یکی شد! اولین پستی که گذاشتم خودم رو معرفی کردم و گفتم از چیزای مختلفی خواهم نوشت. وقتی مطلب رو ارسال کردم و دیدم اگر روی آدرسش بزنم برام باز میشه، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم! فوری آدرس مطلب رو برای دخترعمهام فرستادم و گفتم که نظرش رو بگه. خیلی به نظرش جالب بود اما گفت که شکل وبلاگت سادهاس. و اینجا بود که با مفهوم قالب آشنا شدم و از بین قالبهای پیشفرض بلاگفا، قالب قلم رو گذاشتم که با تایید دخترعمه همراه شد! بعداً سایت پیچک رو یافتم که کلی قالب جدید و زیبا داشت. کم کم بقیه امکانات و کدهای مختلف برای وبلاگ مث پخش آهنگ، شکلایی که موس رو دنبال میکنن، آمارگیر و از این چیزا هم پیدا کردم و روی وبلاگم تست کردم! آدرس این وبلاگ و وبلاگ سوم (که در ادامه ازش میگم) رو همه آشناهام داشتن و جوری بود که پستی که میذاشتم از دوستپسر دخترعمه تا شوهر دخترخاله (!) چه مجازی چه پیامکی نظرشون رو بیان میکردن! و همین شد که این وبلاگم رو مستعار مینویسم و هیج کدوم از دوستان و آشناها و حتی خانواده از این یکی خبر ندارن!
بعد از موفقیت وبلاگ اول (یکی دو تا از پستام توی نتایج گوگل میومد)، آشنا شدن و یافتن دوستای مجازی و وقتی که مزه وبلاگ داشتن زیر زبونم رفته بود، تعطیلات عید که خونه دخترعمه مذکور رفته بودیم، تصمیم گرفتم با هم یه وبلاگ جدید بسازیم. هردومون فوتبالی بودیم و عشق بارسا، بنابراین وبلاگ دومم وبلاگ طرفداری بود؛ وبلاگی برای بیان عشقمون به بارسا! دخترعمه رو هم نویسنده کردم اما هیچوقت ننوشت. من بودم و یه وبلاگ که از خبرای باشگاه تا عکس دوستدخترای بازیکنا و شادیای بعد از بردا و همه همه توش مینوشتم. اون موقع اینستا نبود و دیدن عکسای بازیکنا خارج از زمین خیلی حس خوبی داشت! با کلی از وبلاگای فوتبالی ارتباط داشتم و معمولاً همه تعجب میکردن دخترم و عشق فوتبال. دورهای بود که پپ سرمربی بود و مثلث مسی، اینیستا و حضرت عشق ژاوی(!) تقریباً همیشه با برد و جامهای مختلف همراه میشد. پر از خوشی و شادی.
این وبلاگ تا قبل از رفتنم به دانشگاه آپدیت میشد اما نمیدونم چرا دیگه ادامه ندادم. با رفتن پپ و خداحافظی ژاوی دیگه دل و دماغی برای نوشتن باقی نموند.
این وبلاگ رو صرفاً جهت ثبت مینویسم! سالایی که مدرسه میرفتم یه مسابقه از طرف آموزش و پرورش برگزار شد؛ مسابقه وبلاگنویسی با موضوع ی. من هم یه وبلاگ ساختم و چون نمیدونستم چی میشه از ت نوشت، دو تا متن کپی کردم و گذاشتم توش! و همین. قاعدتاً برنده نشدم و بعد از مدتی هم به کل حذفش کردم. این تنها شرمندگی وبلاگی منه!
وقتی که انتخاب رشته کردم و دیدم درباره رشتهام مطالب خیلی کمی وجود داره، تصمیم گرفتم یه وبلاگ بزنم برای معرفیش. علاوه بر معرفی، از نحوه درس خوندن برای کنکور و برنامهها و تمرینهای درسی و هر چیزی که مرتبط بود رو توش نوشتم. سوالا رو جواب میدادم و مشاوره درسی میدادم و خدایی محسوب میشدم و قاضی الحاجاتی بودم برای خودم! موفقترین وبلاگم این وبلاگ بود. سئو بسیار خوبی داشت و باعث شد به خاطرش توی زندگی واقعی هم موفقیتایی کسب کنم.
بعد از رفتن دانشگاه و مشکلاتی که بلاگفا ایجاد کرد، دیگه اون سه وبلاگ آپدیت نشدن. اما کسی که زندگیش با نوشتن آمیخته بوده، نمیتونه خیلی دووم بیاره. این بار با بلاگ برگشتم. بلاگی که از قبل میشناختمش اما نیاز به کد دعوت داشت. کد دعوتی رو گرفتم اما استفاده نکردم تا وقتی که اومدم و دیدم دیگه نیاز به کد دعوت نداره! این وبلاگ همونطوری که توی پست اولش گفتم، برای نوشتن هر چیزی که توی ذهنم میگذره ساخته شده؛ برای اینکه Over think نکنم.
تو همهی این سالها و وبلاگها، فقط این وبلاگ بوده که مدتها دستم به نوشتن نرفت. نه اینکه چیزی ذهنم رو مشغول نمیکرده، توانایی و حس نوشتنش رو نداشتم. ولی هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم؛ معتقدم باید صبر کرد تا اون حس برگرده.
-----
معلمهام از وبلاگ سومم خبر داشتن و من رو چندین بار به اداره معرفی کردن. یه بار رفتم و خانمهای کارمند اونجا ازم پرسیدن چطوری میشه وبلاگ ساخت؟ سوالشون همراه با حس شگفتی بود؛ عین منِ سال 89.
5 نفر رو مستقیم وبلاگنویس کردم. سالهاست که از اهمیت به اشتراکگذاری دانش و اطلاعات برای همه میگم. دوستای مجازی پیدا کردم که خیلیاشون به دوستای واقعی تبدیل شدن. به برکت همین وبلاگها بود که کار پیدا کردم، تجربه کسب کردم و هر وقت مشکلی داشته باشم یکی از دوستان وبلاگیم هست که باهاش م کنم. شبکههای اجتماعی هست اما جای وبلاگ رو برای من نمیگیره، کاربردشون یکی نیست اصلاً. وبلاگ برای من یه جایی خصوصیه که میتونم بدون ترس از احوالات درونیم بگم. هیچجا، هیچ شبکه اجتماعی و هیچ سایتی نمیتونه جای وبلاگ رو برام بگیره.
هرجا که برم، وبلاگ همیشه خونه اصلیم باقی میمونه.
دختر چندماهه و مامانش روی صندلی کناریم نشستن. دختر کوچولو با کنجکاوی منو نگاه میکرد و تا یهو پنجره و بیرون رو دید، توجهاش جلب تصاویری که سریع رد میشدن، شد. دستم رو به صندلی جلو گرفته بودم تا از ترمزای ناگهانی در امان باشم. وقتی متوجه شدم داره بیرون رو نگاه میکنه، قید ترمز و اتفاقات بعدش رو زدم؛ دستم رو برداشتم تا بتونه یه تصویر کامل و بیمزاحم که احتمالاً به نظرش عحیب میاد رو ببینه. خواستم سالها بعد وقتی اولین خاطره زندگیش رو یادش میاد، یه خاطره دور و مبهم از یه سری درخت باشه که سریع رد میشدن؛ نه یه سری درخت که سریع رد میشدن و یه چیز مشکی* هم اون وسط این تصویر بینقص رو دو تیکه کرده.
برای اولین خاطرات نسلهای بعد احترام قائل باشیم!
*آستین من
+دختر خوشگل و خوشمزهای بود. هی منو نگاه کرد. نمیدونم چیم نظرش رو جلب کرده بود. اینکه بچهها خیلی آدمو نگاه میکنن علت خاصی داره به نظرتون؟ تو چشمش خوشگل اومدم یعنی؟!
درباره این سایت